اینها جملاتی بود از کتاب "لبه ی تیغ" اثر سامرست موام!
معمولا تمیز کردن کمد ها و کشو ها را خیلی بیش از حد معمول طول می دهم، چون بیشتر وقت را به این می گذرانم که این کاغذ های قدیمی را بخوانم! و این میان واقعا چیزهای خیلی خوب و جالبی پیدا می شود گاهی!
کاغذی پیدا کردم که روی آن شرح کارهای یک روز تابستانی را برای پدرم نوشته بودم ( احتمالاٌ چون شاکی شده بوده که شماها وقت زیادی تو این روزا تلف می کنید و ...) . روی کاغذ مذکور بعد از شرح کار های واقعاٌ مفید طول روز نوشتم:
"راستی من امروز به این فکر کردم که :
(یه سری فکر دیگه هم اینجا نوشتم و بعد ...)
نوشتم که دیدی چقدر فکر کردن خوبه؟؟
و بابام هم در جواب گفته بود که: بله فکر کردن خوبه، به شرطی که بهانه برای کار نکردن نباشه!!!!
و حالا تقریبا برام روشنه که همون 2-3 تا فکر هم موقع نوشتن همون شرحیه به ذهنم رسیده و فقط برای این نوشتمشون که به روز یه کم بار معنایی بدم!و چیزی برای گفتن داشته باشم!! اما خب این برام واضح نیست که این سوال ها رو از کجام آورده بودم و منظورم از اینا چی بوده دقیقاٌ!!
اینها مربوط بود به83/5/17 !
هه هه...
توی راه، ایمانم سُر خورد و افتاد توی جوب!! اما خوشبختانه آب جوب تمیز بود و زلال،ایمانم جاری شد! خیالم راحت شد که باز افتاد دست تو! بده بسان داریم!
مراقبش باش لطفاً!!
*فقط عیبش این است که ایمان من زیادی جهنده و ناپایدار است!!
دور... گیج... نا هشیار!!!!
قدم زدن، آرام، قبل از مرگ! با فاصله ای ایمن... دور از خطری که مستی را بپراند!! در آستانه ی زندگی! تولدِ زیست در نوسان بداهه ی زِه!!
می نوازد با تپش هایش! این قدر از جنس توست که "فکر" هلاکش می کند...
می شنوم که می خوانی... فرو می کشی قبل از اوج، وگرنه آمیخته بودیم آنچنان که بازمان نشناسند. آنچنان که چیزی باقی نماند از "من"!
تکانه ی شدید هستی! انگشتانت را بر شقیقه هایم تاباند، لرزاند، مستاند.
صدای پررنگ!!!!!
-امروز توی تاکسی یک عنکبوت با قیافهای عجیب، روی من تنید! یا به من تنید! و خیلی حس خوبی داشت! و دردست همین الآن که من این را مینویسم یک سوسک از این حوالی رد شد!!! و این علاوه بر عجیب کمی نگران کننده هم بود! و این ها ادامهای هم داشت که نمیدانم چرا نمیآیند توی کلمه! و معمولا این ساعت از شب توان من برای اصرار به کلمات کم است! پس آزادشان میگذاریم برای انتخای چگونگی وجودشان! شاید به آن خاطر که فطرتاً حس میکنیم ما هم چنین اختیاری را داریم!!!!!!(جداً؟؟)
...
امروز دیگر باید گفت*. به گمانم سکوت آزاردهنده تر خواهد بود از ... از کلمه!! اما نه... شاید اشتباه می کنم. سکوت اغلب بهتر است، آن هم برای من! برای من آن موقع هایی که ذهنم شلوغ است. پر از کلمه، پر از حرف!
ذهن شلوغ را این روز ها خوب تجربه می کنم!
آدمها... در این زمینه دو جورند:
1- آدم هایی که وقتی با آنها آشنا می شوی، حرف می زنی و به حرفهاشان گوش می دهی، وقتی به نحوی وارد دنیایت می شوند، همه جا را شلوغ می کنندو مدام می آیند و می روند! ذهن را پر می کنند از روایت هیچ های جاری پررنگ!
(و من از شلوغی ذهن تا حد خوبی بیزارم!)
(آدمهای غیر هم جنس ناخواسته شلوغی بیشتری همراه دارند!)
2- آدمهایی هستند که وقتی وارد دنیایت می شوند، می روند یک جایی ته وجود آدم می نشینند! وجود را غنی می کنند! عمق می دهند، در عمق می مانند! اصلا انگار به ذهن کاری ندارند زیاد! آرامش می کنند! این آدم ها خیلی زیاد نیستند! اما پیدا می شوند و گاها نیاز به کشف دارند...
خیلی به سکوت احتیاج دارم، بعد از این روز هایی که این همه شلوغ بودند. بعد از این همه حرف!
- حفظم کن از روزهایی که سکوت سخت و آزاردهنده است و کلمه پیدا نمی شود! لحظه هایی که هر دوشان پشیمان کننده اند.
بی ربط:
-من نمی فهمم که چرا دندانها را اینطوری ساختی؟
-راستی فکر می کنم چیزی که از آن می ترسیدم کمی رخ داد!!!!
____________________________________________________________
*- مطمئن نیستم چیزی برای گفتن به آنها مانده باشد!!!!